-----------------------------------------
منبع:www.coffeepop.ir
دوربین تلفنهای هوشمند هیچگاه از لحاظ کیفیت در حد دوربینهای حرفهیی نبودند اما HTC قصد دارد با گوشی جدیدش این فاصله را کمتر کند.
هنوز نام این تلفن همراه مشخص نشده ولی سیستم عاملش Windows Phone 7 خواهد بود و گفته میشود دوربین 12 مگاپیکسلی آن چیزی شبیه Nokia N8 است.
کیفیت عکسبرداری 12 مگاپیکسلی درصورت واقعیت، برای تلفن همراه بسیار عالی است و هنوز اطلاعات بیشتری درباره این تلفن ارائه نشده است.
پیشتر برخی از برندهای تلفن همراه مانند سونی اریکسون به ارائه تلفنهایی با دوربین 12 مگاپیکسلی پرداخته بودند اما هیچگاه این دوربینها نتوانستند عکسهایی در سطح کیفی دوربینهای حرفهیی برای صاحب خود تهیه کنند.
منبع: ایسنا
روزهای کودکیتان را به خاطر دارید؟آن روزها هیچ چیز به نظرتان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان حساسیت بیشتری پیدا کردیم. مثلاً زندگی و مرگ، دوست داشتن و جدایی، موفقیت و شکست. متوجه شدیم که تقریباً هر روز مجبوریم که نگران آدم ها و اتفاقات مختلف باشیم.
با اینحال، همیشه این را به یاد داشته باشید:
هیچوقت فکر نکنید که این چیزها مسئول احساس شما هستند. اتفاقات و موقعیت ها نیستند که آزارتان می دهند، این نگرش شما به آنهاست که چنین حسی ایجاد می کند.
چیزهای ساده را جدی بگیرید: به قدرت لبخند و خنده، بوسه و آغوش اعتماد کنید. مهربانی، صداقت، رویا و خیال را باور کنید. مثبت زندگی کردن اولین قدم برای خوشبختی است.
خود را رها کنید
به اشتباهاتتان بخندید
احتمالاً وقتی را به خاطر می آورید که میخواستید سخنرانی کنید و یکدفعه احساس کردید که ذهنتان در وسط سخنرانی خالی شد. حسابی ترسیده بودید. اما به احتمال خیلی زیاد شنوندگانتان ظرف یکی دو روز به کلی آن را فراموش کرده اند. همه ما گه گاه خراب می کنیم. اما خوشبختانه مردم این چیزها را خیلی زود فراموش می کنند.
• اطرافتان را با چیزهایی پر کنید که دوست دارید.
• از لحظاتتان فیلمبرداری کنید و آن را بعنوان یادگاری نگه دارید.
• خودتان را از آدمهایی که ناراحتتان می کنند دور نگه دارید.
• اگر کارتان با وجود اینکه حقوق بالایی دارد اما برایتان خسته کننده است، قبل از اینکه از آن بیرون بیایید، کاری پیدا کنید که دوست دارید.
• اگر کسی میخواهد مجبورتان کند که حرفش را قبول کنید با اینکه به هیچ وجه با او موافق نیستید، از آنها دوری کنید.
• اگر مسافرتی بهتان پیشنهاد شده، حتماً بپذیرید.
• درستان را ادامه دهید.
• هیچوقت نمی دانید که چقدر می خواهید زندگی کنید پس از موقعیت های زندگی نهایت استفاده را ببرید.
• برای خوشحال و خوشنود کردن دیگران به خودتان سختی ندهید. از عهده تان خارج است، هرچند ارزشش را هم ندارد. اما اگر می خواهید کار خوبی در حق کسی کنید، از عزیزانتان شروع کنید.
• تناسب اندامتان را حفظ کنید. همان آدم جذابی باشید که همیشه تصور می کردید. قدردان سلامتیتان باشید.
• فرضیات را کنار بگذارید. قبل از اینکه سخنرانیتان را خراب کنید، از فکر خراب کردن آن اعصاب خودتان را خرد نکنید. از اینکه ممکن است مصاحبه کاری را خراب کرده و کاری که می خواهید را از دست بدهید، از قبل نگران نباشید. بد نیست که انتظار اتفاقات بد را داشته باشیم اما نباید هم فقط انتظار اتفاقات بد داشته باشیم.
• طرز تفکرتان را عوض کنید. وقتی کسی مسخره تان می کند، از سابقه خانوادگیتان انتقاد می کند یا برای اشتباهات گذشته محکومتان میکند، گوش هایتان را ببندید. لازم نیست هر چیزی که می شنوید را باور کنید. شما خودتان را بهتر از هر کس دیگری می شناسید. هیچوقت اجازه ندهید که برای خودتان افسوس بخورید.
یادتان باشد: اینکه بقیه آدم ها نسبت به یک موقعیت مشابه چه واکنشی می دهند خود را ناراحت نکنید. وقتی دیدگاهتان منفی شده است، ناراحتید، عصبانی هستید، حسودی می کنید یا امثال آن، بدون اینکه بدانید همه انرژی و اشتیاق خودتان را هم کور می کنید. باید سعی کنید این احساسات منفی را در پایینترین حد نگه دارید چون مغلوب شدن در برابر این احساسات باعث می شود غیرمنطقی رفتار کنید و تصمیمات نادرستی بگیرید.
همیشه به دنبال خوشبختی باشید
مطمئن باشید که می توانید به آن برسید
فقط باید بدانید که چه باید بکنید
شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند. در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.
وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم."
شیرینی
روزی ملا از شهری می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
شیرینی فروش شروع کرد به زدن او، ملا همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!
خر نخریدم انشاءالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مرد گفت: انشاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!
نردبان
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.
سپر
روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟
بچه داری
روزی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!
عزاداری
روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست، دخترکی در خانه بود و گفت: نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست؟
دخترک پاسخ داد: عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
قبر علمدار
روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!
دانشمند
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت:اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
مرکز زمین
یک روز شخصی که می خواست سر به سر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت: درست همین جا که ایستاده ای!
"اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد."
دم الاغ
یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد، ملا با خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما خریدار تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت: ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!
خروس
یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت.
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تو را ندیده ام.
ملا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.
الاغ
روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد.
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!
سطل آب
روزی ملا با سطلش مشغول بیرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد.
ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور می کرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشسته ای؟!
ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده نشسته ام تا از چاه بیرون بیاید!
آرایشگاه
روزی ملا به دکان آرایشگری رفت آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام می برید و جایش پنبه می گذاشت.
ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی بقیه را خودم کتان می کارم!
مادرزن
ملا شنید که مادر زنش را آب برده است. پس بر عکس جهت رودخانه ای که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود!
با تعجب از او پرسیدند چرا خلاف جهت آب به دنبال مادر زنت می گردی؟
ملا گفت: چونکه همه کارهای او برعکس بود احتمال می دهم که جنازه اش را هم آب برعکس برده باشد!
مرگ
روزی ملا حسابی مریض شده بود و گمان می کرد که خواهد مرد.
به همین جهت زنش را صدا زد و گفت: برو بهترین لباست را بپوش و خودت را حسابی آرایش کن!
زن که ناراحت بود به گمان اینکه ملا می خواهد آخرین حرفهایش را به او بزند گریه اش گرفت و گفت: مگر من زن بی وفایی هستم که بخواهم در موقع مردن شوهرم خودم را آرایش کنم؟
ملا به او گفت: نه منظورم چیز دیگری است من می خواهم که اگر عزرائیل سراغ من آمد تو را آراسته ببیند و دست از سر من بردارد!
زن آبستن
زن ملا آبستن بود ولی نمی زائید، همه نگران شده بودند به همین جهت نزد ملا رفتند تا او چاره اندیشی کند!
ملا قدری فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اینکه کاری ندارد، گردو ها به او بدهید تا جلویش بگذارد مطمئن باشید بچه با دیدن آنها زودتر برای خاطر گردو بازی هم که شده بیرون خواهد آمد!
دندان درد
ملا دندانش درد می کرد دستمالی به صورتش بسته بود، یکی از دوستانش او را دید و گفت: بلا دور است ترا چه شده است؟
ملا گفت: دندانم درد می کند، دوستش گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.
ملا گفت: اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند!
درد
کسی نزد ملا رفت و به او گفت: موی سرم درد می کند دارویی بده تا خوب شوم.
ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ!
ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!
ستاره شناس
روزی ملا از همسایه اش که مردی دانشمند بود و ستاره شناسی میکرد پرسید فلانی مرا می شناسی؟
مرد گفت: نه!
ملا گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!
گرسنگی
روزی ملا از دهی می گذشت گرسنه اش بود به روستائیان گفت: به من غذا بدهید و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آورده ام به سر شما هم می آورم!
روستائیان ترسیدند و او را غذا دادند، ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید یکی از روستائیان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معامله ای کردی؟
ملا خندید و گفت: هیچ غذایم ندادند، رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!
پیری
یک روز از ملا پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت: که اشتباه می کنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است.
چونکه آن زمان در گوشه حیات خانه ما یک گلدان سنگی بود که نمی توانستم آنرا بلند کنم اکنون هم که پیر شده ام نمی توانم.
به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.
بی خوابی
شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت.
یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟
ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم!
باانصافی ملا
ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد.
یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟
ملا جواب داد: دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!
مدعی
شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت.
ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟
آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام.
ملا گفت: مثلا" چند کتاب خوانده ای ؟
آن شخص گفت: به قدر موهای سرم!
ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است.
یک روز در یکی از خیابان های بالا شهر ؛ پیاده راه می رفتم ؛ سرم به کار خودم بود و داشتم به یک موضوع کاری فکر می کردم که دیدم یک صدای دخترانه دارد صدایم می زند" حاجاقا حاجاقا !" چرتم پاره شد و سری برگرداندم ودیدم دختری زیبا با تیپّی آنچنانی همراه دوستانش که کپی برابر اصل بودند ؛ تمام نگاه پرسش گرش را به چشمانم میریزد ؛ آب دهانم را از ترس و استرس و تعجّب ؛ قورت دادم و زیر لب گفتم ؛" بله ؛ بفرمایین ؟ "
پرسید" حاجاقا میتونم یه سوال خصوصی ازتونبپرسم "؛ نالیدم "بله ؛ بفرمایین ! " با شیطنتی که در نگاهش موج میزد پرسید ؛" ببخشیدحاجاقا ؛ شما شب ها وقتی میخواین بخوابین این همه ریش رو زیر پتو میذارین یا روی پتو ؟!" که صدای انفجار قهقهه ی دوستانش پیاده رو را لرزاند و در عرض چند ثانیه دورشدند ؛ نگاه همه به من جلب شده بود و من که هنوز گیج بودم ؛ تنها کاری که کردم این بود که یک تاکسی دربست گرفتم و به منزل رفتم !
بعد از دقایقی همه چیز یادم رفته بود؛ ولی مشکل بزرگ وقتی شروع شد که پاسی از شب گذشته بود و موقع خواب شده بود ؛ روی تخت دراز کشیدم و تا آمدم پتو را روی خودم بکشم ؛ انگار در ذهنم یکی چندین بار پشتسر هم زمزمه کرد که ببخشید حاجاقا ؛ شما شب ها وقتی میخواین بخوابین این همه ریش روزیر پتو میذارین یا روی پتو ؟! آمدم فکرم را منحرف کنم ؛ امّا دیگر کار از کارگذشته بود ؛ پتو را که روی ریش هایم می کشیدم احساس می کردم ریش هایم دارد از ریشهکنده می شود و وقتی که ریش هایم را روی پتو میگذاشتم احساس می کردم دارم خفه می شوم !
چشمت روز بد نبیند ؛ نزدیک به یک ماه شبها نمی توانسیتم درست بخوابم ؛ فقط درگیراین بود که پوزه ی این دختر را به خاک بمالم ؛ ولی نمی توانستم نه پتو را زیربگذارم نه رو ؛ مانده بودم این همه سال ؛ وقتی که میخواستم بخوابم پتو را کجایم می گذاشتم !!! هیچ کس نتوانسته بود در طول زندگی ام مرا قدر آن دختر اذیت کند
فستیوال برج های انسانی در اسپانیا !
برخی از شهرهای اسپانیا هرساله میزبان رقابت های برج انسانی معروف به "Castellers" است. در این رقابت ها، گروه های داوطلب با روش های کاملا حساب شده تلاش می کنند بلندترین و پیچیده ترین برج انسانی را به نمایش بگذارند. این مراسم بیشتر در شهر بارسلونا و مادرید اسپانیا برگزار می گردد.
تیم های شرکت کننده از شهرهای مختلف اسپانیا به دور هم جمع می شوند و به دسته های 50 تا 10 نفره تقسیم میگردند. بعد از آغاز مسابقه تیمی که موفق شود به ارتفاع بالاتری دست پیدا کند از جوایز نفیسی برخوردار می گردد. بعد از پایان اجرای مسابقه و هنگام پائین آمدن افراد از برج انسانی معمولا دست و پای زیادی شکسته می شود. عکسهای زیر قسمت های مختلفی این مسابقه دیدنی را نشان می دهد.
یک روز بد قرار نیست تا آخر بد بماند!
از دنده چپ بیدار شدید؟ به نظرتان امروز یکی از آن روزهای وحشتناک است؟
این روزها برای همه ما گاهی پیش میآید. و معمولاً روزی که بد شروع میشود، هرچه پیش میرود بدتر هم میشود و آخر به یک روز واقعاً وحشتناک تبدیل میشود. این یک تجربه کاملاً آشنا است—همه ما روزهایی را داشتهایم که سراسر استرس و خستگی بوده است. اما چرا؟ چرا یک صبح بد باید کاری کند که کل روزمان بد باشد؟
این مسئله دلایل مختلفی دارد. بعضیاوقات یک "تاثیر غالب" با اتفاقات بد وجود دارد که باعث میشود یک اتفاق بد به اتفاق بد دیگری منتهی میشود. (مثلاً صبح خواب میمانید به همین دلیل وقتی پشت فرمان توی ترافیک نشستهاید کلی استرس دارید و همین باعث میشود دیر سر کار برسید، بخاطر دیر رسیدن رئیس با شما دعوا میکند و به همین دلیل کار بیشتری سرتان میریزد و همینطور تا آخر).
همچنین چند اتفاق بد در اول صبح، رویکرد ذهن ما را منفی میکند و باعث میشود استرس بیشتری برای خودمان ایجاد کنیم. ممکن است با دیگران بدرفتاری کنیم و باعث شویم آنها هم کمی با ما غیرمحترمانه رفتار کنند و کمتر درکمان کنند. ممکن است اتفاقات بد بیشتر نظرمان را بگیرد و کمتر متوجه اتفاقات خوب و مثبت شویم. ممکن است فرصت تجربههای خوب را از دست بدهیم چون ذهنمان را درگیر فکر کردن به اتفاقاتی که صبح افتاده کردهایم.
اما برای اینکه اجازه ندهیم روزی که بد شروع شده بد تمام شود چه باید بکنیم؟ در زیر چند ایده عملی به شما پیشنهاد میدهیم.
اینجا، تاکید روی "خوب" بودن است. تقاضای حمایت از کسی که مهارت شنیدن حرفهایتان را ندارد یا واقعاً و از ته دل رغبتی برای حمایت کردن از شما ندارد باعث میشود احساس بدتری پیدا کنید. بهترین کاری که برای ایجاد حس تعادل میتوانید انجام دهید این است که کسی را پیدا کنید که به حرفها و احساساتتان گوش دهد، با شما همدردی کند و بعد کمکتان کند به نکات مثبت قضیه نگاه کنید و رویکردی تازه برایتان ترسیم کند. بعضی اوقات حتی شنیدن حرفهایتان و همدردی کردن باعث میشود خودتان بتوانید از آن حالت بیرون بیایید.
مدیتیشن ابزار بسیار خوبی برای کمک به تغییر رویکرد ذهن است. حتی یک مدیتیشن 5 تا 10 دقیقهای هم میتواند شما را از استرستان جدا کرده و کمکتان کند با یک دیدگاه تازه روز را دنبال کنید.
قدردانی و شکرگذاری فواید عالی برای کنترل استرس و سلامت شما دارد. وقتی به این فکر میکنید که چقدر نکات خوب و مثبتی در زندگیتان است فکر کردن به بدیها و نقاط منفی خیلی سخت میشود! 10 نعمت یا استعدادی که بخاطر آن قدردان و شکرگذار خداوند هستید را بشمارید و ببینید چطور رویکردتان عوض میشود و روزتان را زیباتر میبینید.
خیلی وقتها کمی ورزش کردن همه چیز را تغییر میدهد. تولید اندورفین استرس شما را از بین برده و انرژی منفی را از روزتان بیرون میکشد، حتی اگر آن ورزش برای چند دقیقه باشد. تازه تناسباندام هم چیز خیلی خوبی است!
بله، شاید این کمی با نکته قبلی در تضاد باشد اما یک تکه کوچک شکلات با یک فنجان چای سبز و یک وقفه کوتاه باعث میشود استرستان را بیرون بریزید و کلی روحیهتان عوض شود. البته ممکن است این نکته برای همه موثر نباشد.
یک دیدگاهی که میتوانید تغییر شگرفی در تجربه شما از استرس ایجاد کند این است که موقعیت موجود را نه به شکل یک "تهدید" بلکه به شمل یک "چالش" ببینید. یک تغییر کوچک در طرز نگاهتان به موقعیت کمکتان میکند در نقاط منفی اسیر نشوید و خیلی زود از آن بگذرید.
ممکن است یک روز دردودل کردن با یک دوست خوب روز بدنتان را تغییر دهد و روز دیگر راهکارهای دیگر به دردتان بخورد. تنها کاری که میکنید باید این باشد که سعی کنید به هر طریقی انرژی منفی را از خودتان و روزی که پیش رو دارید دور کنید. شما هم میتوانید راههای مختلفی که برای خودتان موثر بوده به ما معرفی کنید تا همه از تجربیات هم استفاده کنیم.
باند فرودگاهی در پرتغال با طول 2781 متر وجود دارد که 1000 متر از آن بر روی 180 ستون ساخته شده است. هر کدام از این ستونها 50 متر بلندی دارند که تقریبا برابر با یک ساختمان 17 طبقه میباشد.
جالب اینجاست که این باند برای هواپیماهای غول پیکر بوئینگ 747 ساخته شده است. به وسعت سطح زیرین باند فرودگاه و تعداد خودرو های پارک شده در آنجا توجه کنید ...