حامدبلاگ

همه چی... از همه جا...

حامدبلاگ

همه چی... از همه جا...

آرزوهــــا


آرزوهــــا

برگی از دفتر شعر مریم حیدرزاده

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه‌ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را
وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی است
از زلال چشم‌هایش تر شویم

کاش دلتنگ شقایق‌ها شویم
به نگاه سُرخشان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می‌شویم
با خدای یاس‌ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله‌های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش مثل آب، مثل چشمه‌ سار
گونه نیلوفری را تر کنیم

ما همه روزی از اینجا می‌رویم
کاش این پرواز را باور کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست
قلب‌های نقره‌ای را نشکنیم

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
چشم‌های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق
ردپای خویش را پیدا کنیم

کاش رسم دوستی را ساده‌تر
مهربان‌تر، آسمانی‌تر کنیم

کاش اشکی قلبمان را بشکند
با نگاه خسته‌ای ویران شویم

کاش وقتی آرزویی می‌کنیم
از دل شفافمان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف‌های قلبمان را بشنود

به سـوی او قـدمی برداریـم...

 به سـوی او قـدمی برداریـم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به " تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

و به سمت او "قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...

جوانـــــــــــی

جوانی ، داستانی بود

پریشان داستان بی سرانجامی

غم آگین غصه تلخی که از یادش هراسانم

به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم

 *** 

جوانی چون  کبوتر بود و بودم یکی طفل کبوتر باز

سرودی داشت آن مرغک ـــ

که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم

به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم

نوائی داشت

حالی داشت

گه بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت

 ***

جوانی چو کبوتر بود و من بودم یکی طفلی کبوتر باز

که او را هر زمان با شوق ، آب و دانه ای میدادم

پرو بال لطیفش را بلبل ها شانه  می کردم

و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم

 ***

ولی افسوس

هزار افسوس

یکی روز آن کبوتر از کفم پر زد

ز پیشم همچنان تیر شهابی، تند، بالا رفت

 ***

به سو ی آسمانها رفت

فغان کردم ـــ

 نگاهم را چنان صیاد ـــ دنبالش روان کردم

ولی اوکم کمک چون نقطه شد و ز دیده پنهان شد

به خود گفتم که :آن مرغک به سوی لانه می آید

امید رفته روزی عاقبت در خانه می آید

ولی افسوس

هزار افسوس!

به عمری در رهش آویختم فانوس جشم را

نیامد در برم مرغ سپید من

نشد گرم از سرودش خانه عشق و امید من

کنون دور از کبوتر ، لانه خالی، آسمان خالیست

بسوی آسمان چون بنگرم تا کهکشان خالیست

 ***

منم آن طفل دیروزین ـــ

که اینک در غم هم نغمه ای با چشم تو مانده

درون آشیان ز آن همنوای گرم خو یک مشت « پر » مانده

« پر او چیست دانی؟ هاله ی موی سپید من

فضای آشیان خالیست

چه هست آن آشیان؟ ـــ

ویران دلم ، ویرانه ی عشق و امید من

 ***

هزار افسوس!

هزار اندوه!

جوانی رفت، شادی رفت ، روح و زندگانی رفت

غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و امید آمد

پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت

سپاه پیری آمد ، هاله ی موی سپید آمد

 ***

کنون من مانده ام تنها

ز شهر دل گریزان، رهنورد هربیابانم

سراپا حیرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم

چنان گمکرده فرزندی

به صحرای غریبی، بی کسی ، هم صحبت کوهم

 ***

صدا سر میدهم در کوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟!

جواب آید به صد اندوه:

کجائید ای جوانی، شادمانی، کامرانیها؟

تســـــاوی (از سروده های زنده یاد خسرو گلسرخی)

تســـــاویاز سروده های زنده یاد خسرو گلسرخی
------------------------------------------------------------------------------------- 

معلم پای تخته داد می زد،
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد
برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری را نشان می داد
با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت :
"یک با یک برابر هست"

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید به پا خیزد...
به آرامی سخن سر داد:
تساوی، اشتباهی فاحش و محض است!
نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت
معلم مات برجا ماند
و او پرسید اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت!
معلم خشمگین فریاد زد:
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود
آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود؟
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود آنکه صورت نقره گون،
چون قرص مه می داشت
بالا بود؟
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟ا
اگر یک فرد انسان،
واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد!
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران
از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست ...